پنجشنبه کلاسیک؛ «تنگه وحشت»
“تنگهی وحشت” محصول 1962، یکی از سادهترین و درعین حال صریحترین و موجزترین افتتاحیههای تاریخ سینما را دارد، رابرت میچم که نقش مکس کیدی را بازی میکند، مانند یک ستون در خیابان در حال حرکت است و همزمان ما به موسیقی هولناک برنارد هرمان گوش میدهیم، به نحو شگفت انگیزی تمام اجزای این آغاز شخصیت مکس را شکل میدهند، ما اعتماد به نفسی خشن و ترسناک را در او میبینیم، هنگام عبور از خیابان با دست به پشت ماشینهایی میزند که او را معطل کردهاند. او به یک ساختمان وارد میشود در پلهها کتابی از دست زنی که کوهی از کتاب در دستش است میافتد، او نه تنها برای برداشتن آن کمک نمیکند بلکه از روی آن هم رد میشود، رفتارش با دو مردی که در راهرو میبیند هم به این شکل است، ما تا الان به شخصیت و ماهیت مکس پی بردیم، و اکنون وقتش است که کارگردان ما را با گذشتهی او آشنا کند، او وارد یک دادگاه میشود، گوشهای میشیند و وکیلی جذاب و با فن بیان بالا را دید میزند، آن هم با نیشخندی شیطانی، بدون ذرهای دیالوگ مستقیمی، کارگردان همه چی را به ما گفت. این فیلم همیشه همین گونه است، در پایان ما نمایی از خانوادهی فیلم میبینیم که هر کدام دارند به یک گوشه نگاه میکنند، کارگردان با همین یک نما به ما نشان دهد که مکس با این که مرده ولی توانسته تاثیر هولناک خود را بر روی خانواده بگذارد، بر عکس فیلم اسکورسیزی که این موضوع به صورت دیالوگی مستقیم گفته میشود.
در فیلم بار شخصیتی کاملا یکطرفه است،مکس کیدی یک شیطان واقعیست، یک شخصیت منفی و یک ضد قهرمان. ولی از آن طرف سم بودن یک قهرمان و یک شخصیت مثبت کامل است، فردی که برای حفظ خانوادهاش مجبور میشود قانون خشک جامعهاش را دور بزرند درحالی که خودش یک وکیل است. او از این جهت من را یاد بتمن در “شوالیه تاریکی”ی نولان انداخت که در آن مجبور شد برای دستگیری جوکر قانون شکنی کند، ولی فکر نکنم توجیه بتمن به اندازهی توجیه سم بودن برای بیننده قابل قبول باشد، البته هدف نولان آنجا این بود که بارقههایی از شر را در وجود بتمن نشان دهد اما جی لی تامپسونِ کارگردان هدفی کاملا معکوس دارد.
دو نکتهی مثبتی که بیش از بقیه توجهم را جلب کردند:
1: تعلیقی: وقتی آنرا دیدم، جدا به وضعیتی که سینمای امروز وحشت دارد افسوس خوردم، اینکه فیلم تامپسون چقدر استادانه با معلق نگه داشتن تماشاگر برای مدتی طولانی نفس او را در سینه حبس می کند،به سکانسی که مکس دنبال نانسی میکند رجوع کنید، نانسی در زیرزمین مدرسه قائم شده و ما نمایی از میانهی بدن مردی را میبینی که از لحاظ خونسردی، جثه و لباس شبیه مکس است، او به جایی که نانسی است نزدیک میشود، نانسی فرار میکند و وقتی دوربین بالا میآید ما میبینیم که او سرایدار مدرسه است. 2:هوش مکس: بین مکس و سم، مکس باهوشتر است، او تهدیدش بر روی خانواده است درحالی که هیچ عملی که بتواند او را از سوی قانون خطاکار جلوه دهد را انجام نمیدهد، ولی سم دقیقا برعکس مکس عمل میکند، او همیشه در حال دفاع از خانوادهاش است با اینکه همیشه در کارهایش ذره ای تخطی از قانون وجود دارد. این هوشی که فیلم به مکس داده از او یک شیطان آرمانی ساخته، این خونسردی او او را یک قدم از بقیه جلو میاندازد، به قول کاراگاه خصوصی: “اون باهوشتر از این حرفاست”.
اگر اشکالی بشود به فیلم گرفت در تعرضی است که مکس میخواهد به خانوادهی سم بکند، اشارات به آن بسیار دم دستی است، به سکانسی که مکس زنی از بار را کتک میزند نگاه کنید، ما از خشونت او چیزی نمیبینیم، کارگردان خواسته ابتکاری به خرج دهد اما نمیتواند فضای بعد از آن را به خوبی برای ما تداعی کند، اگر به اینها جنبهای مرموزانهتر داده و کمتر اشاراتی لفظی به آنها میشد، قطعا بهتر بود.
بازی دو بازیگر اصلی درخشان است، هر دو توانستهاند حال و هوای شخصیت خود را انتقال دهند، البته ممکن است بازی رابرت میچم به خوبی بازیِ رابرت دنیروی اسطورهای در اقتباس نه چندان قابل قبول مارتین اسکورسیزی نباشد، ولی بازی او با فیلم هماهنگتر است.
تفاوت نسخهی تامپسون و اسکورسیزی را میتوان در سال تولیدشان و صد البته کارگردانهایی که آنها را ساختند یافت، نسخهی 1962 کلاسیکتر (اگر نگوییم کاملا کلاسیک) با شخصیتها برخورد میکند،همانطور که در سم هیچ جنبهی منفیای نیست، در مکس هم هیچ جنبهی مثبتی نیست، ولی در نسخهی 1991 به این شکل نیست، فیلمِ او خیلی تاریکتر از نسخهی اصلیست، دیگر شخصیتها تا آن حد دو قطبی نیستند، هرکس جنبههای منفی خود را دارد، اینجا خانوادهی فیلم همچون فیلم اصلی دیگر مظهری از معنای واقعی خانواده نیست، اسکورسیزی خانوادهای در حال فروپاشی را به تصویر میکشد و آنها را به عنوان بروژواهایی منفی نشان میدهد. فیلم تامپسون سادهتر و بهتر از فیلم اسکورسیزی است، برای مثال کافیست افتتاحیههای دو فیلم را کنار هم بگذارید، تامپسون همچون اسکورسیزی مکس را با نشان دادن عکس استالین بر دیوار سلولش و رعد و برقهایی که هنگام راه رفتنش به وجود میآید معرفی نمیکند! نسخهی اصلی کلاسیک و دیگری مدرن است، هر چقدر فیلم اصلی خوب است، فیلم اسکورسیزی به جایش ناامیدکننده است، خبری از نقاط قوت مهم فیلم اصلی هم نیست، نه خبری از آن تعلیق استادانه و نه خبری از حس شدن بار تهدید مکس بر روی خانواده، با دیدن فیلم اسکورسیزی حس کردم که او فیلم اصلی را دیده و سعی کرده تا جایی که میتواند فیلمش را متفاوت با آن بسازد و فقط هم هدفش این بوده، جالب اینجاست که مشکلات فیلم اصلی را اسکورسیزی تا حدودی رفع کرده! در کل بازسازی او چیزی آنچنانی غیر از بازی دنیرو ندارد.
حرف آخر: نبوغ در تعلیق و هوشمندی در شخصیت پردازی، تجربهی دیدن یکی از فیلمهای درخشان دههی 60 بی شک فراموش نشدنی خواهد بود. قابل به ذکر است که شخصیت مکس کیدی در انستیتوی فیلم آمریکا به عنوان 28امین شخصیت منفیِ برتر تاریخ سینما شناخته میشود.