طوفان سرخ؛ یادداشتی بر فیلم «مریخی»
بعد از «آلفونسو کوارون» و «کریستوفر نولان» نوبت به «ریدلی اسکات» رسید تا برای سومین سال متوالی یک فیلم بیگ پروداکشن از ماموریتهای ناسا به سینما تحویل دهد. «مریخی» علاوه بر این، تلاش اسکات برای جبران آنچه با فیلم پیشینش از دست رفته بود هم به شمار میرفت. تماشاگران و منتقدین واکنشهای متفاوتی نسبت به این فیلم داشتند، اما همکاری «مت دیمون» و این کارگردان کارکشتهی هالیوود، معجونی بود که حداقل به مزاج ما ساخت.
اولین چیزی که شما را در فیلم جذب خود میکند، فضای خارقالعاده مریخ است. گویی فیلمبرداری در خود مریخ صورت گرفته است. در همان ابتدای کار شما چند سکانس باز از مریخ مشاهده میکنید و به قدرت جلوههای ویژهی داخل فیلم ایمان میآورید. کف قرمز مریخ به همراه آسمان زیبای آن جلوهای چشم نواز به فیلم میدهد که حقیقتا دلتان میخواهد برای دقیقهای هم که شده جای «مارک واتنی» باشید!
فیلم بدون تعارف و مقدمهچینی وارد بحران اصلی میشود و با اینکه پلات فیلم برای شما واضح و مشخص است، به قدری این صحنهها خوب کارگردانی شدهاند که سکانس به سکانس آن برای شما لذتبخش و جذاب خواهد بود. فیلم به شدت شبیه داستانهای جن و پری شروع میشود. درست مثل داستان “آلیس در سرزمین عجایب”! آلیس درون چالهی درخت شکوفهی سفید میافتد و وارد سرزمین عجایب میشود و پدر و مادر او فکر میکنند او برای اینکه از زیر بار ازدواج اجباریاش خارج شود، از مراسم فرار کرده است؛ تنها با این فرق که مارک واتنی جان خود را تسلیم مریخ کرده است. بعد از ورود آلیس به سرزمین عجایب، یعنی بعد از جان سالم به در بردن واتنی در آن بحران ابتدای فیلم، یک فضانورد تقریبا مرده در دنیایی داریم که تنها با برداشتن کلاه حفاظت خود از درون منفجر خواهد شد!
یکی از ایرادات وارده به فیلم، مشخص بودن و واضح بودن پایانبندی آن است که خیلی از این المان به عنوان نکتهی منفی یاد کردهاند! شاید این ایراد یکی از احمقانهترین نقدهایی باشد که طی چند سال اخیر در فیلمهای هالیوودی خوانده و یا دیده باشم. بگذارید کمی به عقب برگردیم. سال 2014، فیلم «شلاق» را به خاطر دارید؟ فیلمی دربارهی یک جوان عشق درامز، که توانست به عنوان اولین فیلم کارگردانش سه جایزهی اسکار دریافت کند و بازخوردهای خارقالعادهای از منتقدان دریافت کرد. شما، هم از پلات خبر داشتید و هم به راحتی میتوانستید انتهای آن را حدس بزنید؛ با اینحال، از فیلم به خاطر روند هیجانی و داستان میانی خارقالعادهی آن لذت بردید. مریخی نیز به همین شکل است. شما به راحتی میتوانید پایان این فیلم را حدس بزنید، اما اصلا نمیتوانید تا یک ثانیهی بعدی روند فیلم را کاوش کنید. هر لحظه ممکن است خطر جدیدی برای مارک پیش آمده و او وارد دردسر جدیدی شود. درست مثل این است که نیمن و مارک هر دو با یک ابتدا و پایان مشخص، در یک چالش بینی گیر کردهاند که مخاطب نمیتواند چشمش را برای لحظهای از تماشای دست و پا زدن این دو بردارد!
و بالاخره میرسیم به المان مورد علاقهی خودم از این فیلم. «مت دیمون». بازیگری که باید اعتراف کنم تا پیش از این هیچکدام از بازیهای او در نظر من چشمگیر نبودند، اما اکنون باید اذعان کرد که آنچه دیمون در این فیلم به اجرا میگذارد، یک نمونهی مثال زدنی در کارنامهی او است و از همان ابتدا تا انتهای فیلم او حتی با نگاه کردن به افق میتواند حس ناامیدی شخصیت اصلی را به مخاطب القا کند. استفاده درست از ایمپرشنها حین گفتن دیالوگها یکی از نکات مثبت واضح در اکت مت دیمون بود. خصوصا وقتی او به نیل آرمسترانگ طعنه میزند! در فیلم بازیگران دیگری همچون جسیکا چستین با بازی قابل قبول خود تمامی جنبههای مثبت گروه بازیگران را به معرض دید مخاطب میگذارند. همچنین استفاده از بازیگران جوان همچون «کیت مارا» که پیشتر او را در سریال تلویزیونی «خانهی پوشالی» (House of Cards) دیده بودیم، باعث میشود تا به این چهرههای جدید بیشتر از پیش عادت کنیم و آمادهی پذیرش آنها در فیلمهای بزرگتری در آینده باشیم.
مریخی یک اقتباس زیبا و پایبند به اصول با یک کارگردانی فوقالعاده از ریدلی اسکات بر اساس کتابی با همین نام نوشتهی «اندی ویر» است که توانست به یکی از مهمترین و محبوبترین فیلمهای سال بدل شود. یکی از مهمترین پیامهای این فیلم، این بود که ریدلی اسکات هنوز قدرت فیلمسازی خود را از دست نداده و هنوز چند کلک و حقهی ویژه در آستین خود دارد که مریخی یکی از آنها بود. توصیه میکنم این فیلم را از دست ندهید…