جنگ با تفنگ آبپاش؛ نقد فیلم «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی»
فیلم «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» آخرین فصل از «دنیای سینمایی مارول» محسوب میشود که یکبار دیگر قهرمانان محبوب «مارول» را به پردههای سینمای آورده است. دنیای مارول که حال پس از چند سال فراز و نشیب به ثبات و تعادل مناسبی رسیده، در قسمت جدیداش قدم مثبتی برنمیدارد و به شکلی ملموس شاهد آن پختگی مورد انتظار در اثر حاضر نیستیم. فیلم «جنگ داخلی» بدون شک فیلم هیجانانگیز و قابل دیدنی است و ما قصد نداریم مانند دیگران بر نکات مثبت آن چکش بزنیم، این فیلم مشکلات فراوانی در بخش داستانی دارد و از نظر اقتباسی هم، یک اثر کامیک بوکی قدرتمند به حساب نمیآید. «جنگ داخلی» فیلمی است که اگر بخواهیم نسبت به آن سختگیر باشیم، شاید حتی بتوان به عنوان اثری معمولی در مقایسه با دیگر قسمتهای این مجموعه، از آن یاد کرد.
بهتر است از نام فیلم آغاز کنیم، نامی که «کاپیتان آمریکا» را یدک میکشد اما این فیلم «کاپیتان آمریکا» نیست. شاید اگر بود، شاهد مرگ «پگی کارتر» در پشت صحنه نبودیم. شیمی رابطهی «استیو راجرز» و «پگی کارتر» یکی از بخشهای قدرتمند قسمت اول و تا حدی دوم به حساب میآمد. این رابطه، خوب از کار در آمده بود و حتی پیری «کارتر» هم باعث نزول آن نمیشد. حال سازندگان تصمیم میگیرند که او را به همین راحتی کنار بگذارند و حتی یک لحظهی دراماتیک به واسطهی او در فیلمی با نام «کاپیتان آمریکا» نداشته باشیم. در مقابل، یک رابطهی نصفه نیمهی معمولی و سطحی بین «راجرز» و «شارون کارتر» داریم که نه دارای پرداختی است و نه کارکردی برای این شخصیت یا داستان دارد. آیا این رابطه فقط به این دلیل در فیلم قرار داده شده تا شایعات پیرامون همجنسگرایی «راجرز» و احساساتاش نسبت به «باکی» را خنثی کند؟ بعلاوه، برای فیلمی که قرار است جنگ بین دو گروه را روایت کند، شاید لزومی نداشته باشد که نام یکی از شخصیتها را برروی فیلم بگذاریم.
حال بهتر است به آغاز فیلم برگردیم، جایی که در سال 1991، «باکی بارنز» برای انجام یک ماموریت معمولی اجیر شده است. این سکانس در داستان فیلم، یک عنصر کلیدی محسوب میشود اما یک مشکل بزرگ دارد. یک خیابان داریم که ظاهرأ از میان جنگل عبور میکند. و سپس ماشینی داریم که «باکی» باعث تصادف آن میشود تا یک محموله (سرمهای مخصوص برای ایجاد ابرسرباز) را از آن خارج کند، بعدها در انتهای فیلم، از طریق یک دوربین، متوجه میشویم که سرنشینان این ماشین، پدر و مادر «تونی استارک» بودهاند. اینکه چرا در آن ناحیه از خیابان و دقیقا در محل تصادف، یک دوربین وجود داشته را فقط سازندگان میدانند و بس. اصلا چرا پدر «تونی استارک» این محمولهی مهم و خطرناکی را باید به این شکل کودکانه، به دست پنتاگون برساند را هم نمیدانیم. اینکه «استیو راجرز» از این موضوع مطلع بوده نیز کمی تعجببرانگیز است اما شاید یادتان بیاید که او بوسیلهی «زولا» از قتل پدر و مادر «استارک» مطلع شده بود، اما چرا تنها با یک «بله» جواب میدهد؟ چرا توضیح نمیدهد؟ اگر او سریعأ توضیح میداد و به جای سکوت، واقعیت را به «تونی» میگفت، شاید سکانس مبارزهی نهایی شکل نمیگرفت، آنوقت برای فیلم چهقدر بد میتوانست باشد، مگر نه؟ اما سوال دیگری هم وجود دارد، مثلا چرا «هایدرا» چنین ویدئویی را در آرشیوش نگهداری میکرده؟ تازه مگر «باکی» به دوربین شلیک نکرد؟ یعنی بعد از شلیک به دوربین، وارد آنجا شد و فیلم را هم دزدید و برای «هایدرا» برد؟ بسیار عجیب است که مارول چنین سطحینگرانه با بعضی از عناصر مهم فیلم رفتار کرد، در حالی که میتوانست با منطق بهتری، آنها را ارائه دهد.
در اوایل فیلم، یک سکانس فلش بک هم از «تونی استارک» همراه با پدر و مادرش داریم. اگر این سکانس برای این طراحی شده تا مخاطب، از نظر احساسی ارتباط بیشتری در سکانس نهایی کشته شدن آنها (خصوصأ مادر) داشته باشد، باید گفت که این عمل نتیجه بخش نبوده است. شاید اگر سکانس به صورت فلش بک سنتی بود و در آن شاهد یک سری عناصر دراماتیک بودیم، میشد روی آن حساب باز کرد. اما ارائه این فلش بک بصورت یک پروژهی گرانقیمت (که خود این پروژه هم کارکرد داستانی ندارد) آن هم بدین شکل، بیفایده به نظر میرسد.
مشکل بعدی که شاید بزرگترین مشکل فیلم باشد، حضور « بارون هلموت زیمو» است. «زیمو» بدون شک یکی از شخصیتمنفیهای بسیار خوب «مارول» به حساب میآید اما اینجا مانند همیشه، یک آدم شرور سطحی به تصویر کشیده شده است. مشخص نیست «مارول» چه زمانی میخواهد تمرکز بیشتری روی آدم منفیهای فیلمهایش بگذارد. پس از اینکه «الترون» تمام پتانسیلهایش در فیلم «عصر الترون» حرام شد، امیدوار بودیم که شاهد تغییراتی در این بخش باشیم اما در «جنگ داخلی» چنین اتفاقی رخ نداده است. حضور پررنگ «زیمو» او را به دلیل اصلی مبارزهی تیم «کاپیتان آمریکا» و تیم «مرد آهنی» تبدیل کرده. شاید بهتر بود که او تا این میزان وارد مسائل نشود تا رویارویی دو تیم داستان، حامل بهتری برای پیامهای اصلی داستان باشد (البته با توجه به داستانی که سازندگان قصد روایت داشتند، مشکلی در این زمینه وجود ندارد). اما «زیمو» در بخش داستانی، یکی از پیچیدهترین و احمقانهترین نقشههای تاریخ را دارد. اینکه او چگونه این نقشه را به سرانجام میرساند، واقعا از عجایب دنیای مارول به نظر میرسد. او برای آغاز جنگ میان ابرقهرمانان، «باکی» را طعمه قرار میدهد – یک حرکت مناسب – اما ما میدانیم که دستور کشتن «باکی» صادر شده و نقشهی «زیمو» در صورتی ادامه پیدا میکرد که «باکی» زنده دستگیر شود. او چگونه حاضر میشود که چنین ریسکی را بپذیرد و اصلأ او از کجا میدانسته که چه کسی از «باکی» بازجویی خواهد کرد؟ مگر این چیزی است که برایش برنامهریزی کنند؟ و «زیمو» به راحتی به این اطلاعات دسترسی پیدا میکند؟ البته او به طور کلی در این فیلم آسوده خاطر است، مشکل چندانی در سفرهایش در کشورهای مختلف ندارد و ظاهرأ یک «بمب الکترونیکی» را هم میتواند به راحتی از بازار سیاه خریداری کند. اما نقشهی او در ادامه وارد مرحلهی جدیدی از پیچیدگی میشود. «زیمو» فرض را بر این میگذارد که «کاپیتان» و «باکی» برای جلوگیری از فعال کردن ابرسربازها، به سیبری خواهند آمد. حال او باید «تونی استارک» را هم به آنجا بکشاند تا نقشهاش را عملی کند، درست است؟ پس او خبر کشته شدن همان بازجو را منتشر میکند و فرض را بر این میگذارد که خبر سریعأ به «استارک» برسد و سپس فرض را بر این میگذارد که اعضای دستگیر شدهی تیم «کاپیتان» هم از محل نگهداری ابرسربازان مطلع باشند و فرض را براین میگذارد که یکی از آنها، این «آدرس دقیق» را به راحتی به «مرد آهنی» بدهد و در انتها فرض را بر این میگذارد که «مرد آهنی» به تنهایی، برای کمک به «کاپیتان» خواهد آمد. در انتها، تمامی فرضهای «زیمو» به سبک «کلید اسرار» موفقیت آمیز و نتیجه بخش، انجام میشوند تا داستان به پایان برسد.
سکانس بزرگ فرودگاه هم مسائل مربوط به خودش را دارد. این سکانس در اصل باید اوج اکشن و هیجان فیلم میبود، یک سکانس حیاتی و مهم در بطن داستان فیلم. اما (1) ریتماش میتوانست بهتر باشد و شاید بهتر بود قطعیهای کمتری در میان آن شاهد باشیم. (2) این سکانس برای فیلمی که قرار است در مورد یک «جنگ» باشد، بسیار کوچک به نظر میرسد و شاید نتواند همه را راضی کند. همان جنگ با تفنگ آبپاش که گفتیم، مصداق بارز این سکانس است که در آن همه صحیح و سالم به خانه میروند. (3) اینکه چرا در دقایقی، بعضی از این شخصیتها، در حال استراحت هستند و یا در حال قدم زدن و مبارزهای نمیکنند، مشخص نیست. (4) به شکل عجیبی، اکثر سکانسهای این بخش، مبارزات تن به تن است و در سکانسها، دیگر قهرمانان حضور ندارند و در تصویر قابل مشاهده نیستند! (5) این بخش با پیام فیلم در تناقض است، مگر بحث فیلم این نبود که باید جلوی خرابکاریها و نابودگریهای قهرمانان گرفته شود؟ به آتش کشیدن یک فرودگاه، به نظر نمیرسد حرکت مثبتی در راستای تحقق این ایدئولوژی باشد. (6) خطر مرگ، آسیب دیدن و زخمی شدنهای دروغین شخصیتهای «مارول» دیگر خستهکننده شده است (در باب یادآوری، نمونهاش «نیک فیوری» در «سرباز زمستان»). اینکه «ماشین جنگی» در حال مرگ است، برخلاف تریلرها، در فیلم چندان احساسی از کار درنیامده، شاید چون مخاطب مطمئن است که در فیلمهای «مارول» کسی قرار نیست بمیرد. اتفاقی بد که مشخص نیست تا کی ادامه خواهد داشت. درست است که این قهرمانان پولساز هستند، اما شاید مرگ بعضی از آنها، حداقل آنهایی که فرعیتر هستند در یک فیلم با نام «جنگ داخلی» چندان هم بد نباشد. (یک کوئیک سیلور داشتیم که در «عصر الترون» مُرد، آنهم به دلایل حقوقی بود، وگرنه «مارول» قطعأ به کشتن او هم رضایت نمیداد!).
در بخش بازیگران و شخصیتپردازی، مطابق روال فیلمهای پرشخصیت، فیلم نتوانسته به صورت کامل برای تمامی شخصیتها وقت صرف کند و فرصت کمی در اختیار بازیگران قرار گرفته. با اینحال بازیگران توانستهاند در همان مدت کوتاه حضورشان، بازی خوبی ارائه دهند. شاید «تام هالند» در نقش «مرد عنکبوتی» نوجوان، بهتر از دیگران ظاهر شده و توانسته نوید یک «اسپایدی» درجه یک را در آینده نزدیک دهد. «رابرت داونی جونیور» هم دیگر در نقش «مرد آهنی» به تکامل رسیده و واقعا نمیتوان این دو را جدا از یکدیگر تصور کرد.
اما در بخش انتهایی، بهتر است فیلم را با کامیکهای «جنگ داخلی» مقایسه کنیم و ببینیم تا چه میزان به منبع اقتباسیاش پایبند بوده. دلیل اصلی جنگ «کاپیتان آمریکا» و «مرد آهنی» در فیلم این است که «مرد آهنی» خواستار این مسئله شده که ابرقهرمانان تحت نظارت گروهی متشکل از نمایندههای کشورهای مختلف فعالیت کنند و در واقع فعالیتهای آن محدود شود تا میزان خسارات و قربانیهای عملیات مختلف پایین آید. اما در کامیک بوک، مسئله بر سر فاش شدن هویت ابرقهرمانان است. در کامیکها، «اسپایدی» یک مرد بزرگسال است که با «مری جین» ازدواج کرده، برخلاف فیلم که شاهد حضور یک «مردعنکبوتی» دبیرستانی هستیم. «زیمو» هم زمین تا آسمان با کامیکها تفاوت دارد و در واقع در فیلم، به یک شخصیت شبه-لکس لوتر از نوع ضعیف تبدیل شده است. «سرباز زمستان» که در فیلم یکی از عناصر مهم محسوب میشود و داستان حول او شکل گرفته، در کامیکها نقش بزرگی ایفا نمیکند. اما مهمترین تفاوت، تیمهای دو گروه است که البته این مسئله بدیهی جلوه میکند. در کامیک، تیم «کاپیتان» شامل لوک کیج، ویژن (در فیلم او یار باوفای مرد آهنی است)، زن عنکبوتی، دردویل، مجازاتگر، هرکول و… میشود. در مقابل، شی هالک، ونوم، بیوهی سیاه، مرد عنکبوتی و آقای فنتستیک و.. در تیم «مرد آهنی» حضور دارند. حضور نداشتن شخصیتهایی همچون «هالک» و «ثور» با اینکه تعجب برانگیز است اما کار درستی به نظر رسیده، زیرا سازندگان تلاش کردهاند تا تعادل را بین دو گروه برقرار کنند. نکتهای که اینجا وجود دارد این است که شاید بهتر بود سازندگان، ساخت فیلم را کمی به تعویق میانداختند و آن را پس از «جنگ بینهایت» میساختند. بدین شکل شاید شرایط فراهم میشد تا بعضی از اعضای «چهار شگفتانگیز» یا «مردان ایکس» در فیلم حضور پیدا کنند. غیبت بسیاری از شخصیتهای کامیک در فیلم، باعث شده تا آن حس و حال عظیم و وسیع بودن «جنگ» را در فیلم نداشته باشیم. فیلم کمی کوچک به نظر میرسد و آن حماسهی بزرگ و گستردهی مجموعه کامیکها، در آن وجود ندارد.
فیلم «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» شاید عالی از کار در نیامده و بازاریابی و هایپ دیوانهوارش، کمکرسان اصلی آن بوده اما اثر خوبی است و بدون شک ارزش یک بار دیدن را دارد. از شرکت «مارول» انتظار میرود تا با هر فیلم، پیشرفت داشته باشد و بتواند بهترین آثار ابرقهرمانی سینما را تولید کند (از «دی سی» تازهکار فعلا انتظاری نیست و در بحث فیلمهای سینمایی، هنوز فاصلهی زیادی با «مارول» دارد). شاید اگر این فیلم را چند سال پیش مشاهده میکردیم، میتوانستیم آن را یک شاهکار تلقی کنیم اما وقتی «مارول» فیلمهایش را همیشه به سطحی بالاتر و باکیفیتتر سوق داده، دوست داریم که این پیشروی ادامه داشته باشد. فیلم «جنگ داخلی» در بخش فنی یک اثر خوشساخت است. جلوههای ویژهی فیلم عالی از کار درآمده و «برادران روسو» توانستهاند با کنترل خوب، فیلم را تا انتها، پرکشش ساخته و هدایت کنند اما آیا باید از فیلمنامه غافل میشدند؟
«جنگ داخلی» شاید گاهی این احساس را بدهد که یک تبلیغ طولانی برای فیلمهای آتی مجموعه است و شاید گاهی این حس را بدهد که آنچیزی نیست که وعدهاش را داده بود اما این پایان کار نیست، برای «مارول» چیزی به نام پایان وجود ندارد، آنها یاد گرفتهاند که ادامه دهند و بهتر شوند.