این نقد و بررسی بخشهای مهمی از داستان را لوث میکند. برای جلوگیری از فاش شدن داستان، پیش از خواندن نقد سریال را تماشا کنید. در ادامه با نقد قسمت هشتم فصل دوم سریال Westworld با گیمنیوز همراه باشید.
در حالی که همه به دنبال گرفتن سهم خود از دنیا هستند و همه در پی آناند که تمام قابلیتهای خود را برای خود محقق کنند چه چیز میتواند مشخص کند که قابلیت ما چیست؟ قابلیت ما همان قابلیت دیگری است و چنان فصل مشترکی با ما پیدا کرده است که دیگر قابل تشخیص نیست تا چه اندازه خود در لذت و الم پیش بینی شدهی آن سهیم هستیم و تا چه اندازه می توانیم بگوییم این تصمیم من است. این قابلیتها عمدتا بر له یا علیه ارزشهای جامعه استوار است که در حقیقت چندان فرقی نمیکند. مثلا فرقی نمیکند یک دزد یا یک نیکوکار چه تفاوتی با هم دارند تا وقتی که دزدی و نیکوکاری معیار طبقه بندی است. پس پیش فرض ما آن است که نیکوکاری یا ضد نیکوکاری حامل محمولهای خوب و بد هستند. هر گونه تلاش ما در جهت یا خلاف جهت این ارزش، آن را بازتولید و قدرتمند کرده و در ظاهری جدید به دنیا ارائه میکند. پس هرچه که ما به عنوان اخلاق مد نظر میگیریم آن چیزی است که به عنوان اخلاق برای ما در نظر گرفتهاند. زرتشتی باید از کوه پایین بیاید و چیزهایی بگوید که در نظر مردم عادی شطحیات و لاطائلات مجانین و دربندان است و هیچ سویهای ولو اندک با آن چه که ما از انسان انتظار داریم در کف ندارد. او از خود سخن میگوید، از اخلاق خود و از ارزشهای خود، از زندگی و مرگ خود به آن گونه که او زندگی و مرگ میپندارد. آن گونه که بر او پدیدار شده و تا ابد باز میگردد. او روایتگر زندگی خود است. از خود سخن میگوید و دیگران را نه به عنوان شنونده که به عنوان شاهد میگیرد. دانستن دیگران زرتشت را سود یا ضرری نمیرساند. زرتشت در خود، برای خود و از آن خود است.
در قسمت هشتم فصل دوم سریال WestWorld شاهد آن هستیم که کل مدت سریال گزارشی از زندگی سرخپوستی را از زندگی خود میشنویم که به زبان خود از دنیای خود سخن میگوید. آن هم برای کودکی که یک بار جان او را نجات داده است. کودک هیچ سخنی در رد یا تایید سخنان او به زبان نمیآورد. چه حرفهای کودک گویا نماینده سخنان زنی است که نیمه جان در حال سخن گفتن باشد.” باشد که این زن -چونان حقیقت- را آرزوی آن باشد که انسانی بزاید که ابرانسان شود.” هم چنانی که عدهای میخواهند زن را به فهم خود بیاورند انسانی به غایت انسانی در پی آن است که در تاریکی رشد کند. از تاریکی شکل بگیرد و هم چنانی که نمیتواند پای خود را از محیط خود بیرون نهد اما به بازیای روی میآورد که برنده شدن یا باختن در آن چیزی پوچ است و برندهی همیشگی بازی کردن است. که مرد در پی خطر و بازی است و زن خطرناکترین بازیچه.
سرخپوست از تل ماسهای بالا میرود تا چیزی فراتر از خود را ببیند. دری که وی را به دنیاهای دیگر رهنمون میشود. جایی میان سنگها، صخرهها، جایی که همه چیز، مطلق همه چیز از او فاصله میگیرد و او برای بازگرداندن ناموفق آنان باید تا قلب دوزخ پایین برود. دیگر حتی ویرژیل هم نیست که رهنمون او شود. او از کشتن یا کشته شدن، زجر دادن یا زجر کشیدن واهمهای ندارد تنها به این دلیل که اینها فیالذاته هیچ در خود ندارند و همواره تکرار میشوند. بارها باید گلو بدرد، بارها باید خود را از موطنش جدا کند، بارها باید آسیب ببیند و بعد از ده سال دیوانگی و خواب از نو همه چیز را تکرار کند. اما این بار سرخپوست خود مخالف خوان خود و خود بازیگردان بازی خود است. وی روشنایی را دیده است و آن چه را دیده، برای آنان که حتی سایههای افتاده بر دیوار غار را هم هنوز ندیده است روایت میکند. از خاطرهی وی چیزی جز آشوب و سرکوب باقی نخواهد ماند؛ اما او به آن چه که معتمد و معتقد مانده و نوری که خاطرهی آن بر ذهنش حک شده است وفادار است و از آن محافظت میکند. حقیقتی که او دیده است مانع از آن است که رنج او پایان یابد و نمیتوان برای بینشش خاموشیای متصور شد. آن چه برای او تدارک دیده شده بود به فراموشی سپرده شده و زندگی تازه، شوکرانی مملو از تلخی و زنندگی روشنایی بر او عرضه کرده است و تنها مرگ است که میتواند همچنانی که او را به کام میکشد پلی شود تا او از این دوزخ همیشه رهایی یابد.
بسیار عالی بود لذت بردیم
ممنون از سایت خوبتون