نقد و بررسی فیلم Captain Marvel – برخورد با انسانها به سبک مارول
دنیای مارول عجیب و شگفتانگیز و البته دوستداشتنی است. این دنیا تقریبا برای همهی سلیقهها خوراکی دارد و مهم نیست که معمولا از چه سبک و شخصیتی خوشتان میآید و با چه موجوداتی سرگرم میشوید، چون مارول تقریبا فکر همهجا را کرده است. مهمتر از همه، در دنیای سینمایی مارول هزاران کلیشه و فرمول تجمیع شده که درسشان را پس دادهاند و با تقریب بسیار بالایی، شما را نیز حتما تحت تاثیر خود قرار میدهند. در ادامه با نقد و بررسی فیلم Captain Marvel با گیمنیوز همراه باشید.
مثل همهی چیزهای خوب دیگر، انسانها در مواجهه با دنیای سینمایی مارول هم به دو دستهی اصلی تقسیم میشوند. آنهایی که برای لذت بردن از این مجموعهی بینقص و تقریبا کامل از کلیشهها و فرمولهای سینمایی تثبیت شده در سالیان دراز به تماشای فیلمی از مارول مینشینند و آنهایی که علاوه بر تلخ کردن تجربهی خودشان به هزار و یک دلیل اصولی و منطقی و گاه غیرمنطقی، تلاش میکنند تجربهی لذتبخش دیگران را نیز به نابودی بکشانند. مواجهه با دنیای سینمایی مارول اگرچه از نظر بسیاری از تاریخدانان سینما و متخصصین، یک بدعت بزرگ و گمراهکننده برای این صنعت سرگرمکننده محسوب میشود و تبعات فراوانی دارد، یک اتفاق شگفتانگیز در دنیای هنر هشتم است.
مرور تاریخ فیلمهای ابرقهرمانی، از اولین کینگ کونگ تا به امروز، نشان میدهد که فیلمسازان در کنار تجربهی شهودی خود برای خلق موقعیتهای هیجانانگیز بر پردهی سینما و در کنار آزمون و خطا با دوربین، دکور، بازیگر و جلوههای ویژه، همواره در تلاش برای رسیدن به زبانی مشترک با عمدهی مخاطب خود بودهاند. اگرچه برای قریب به 50 سال استودیوهای فیلمسازی از این زبان مشترک تنها برای فروش بیشتر و سودآوری استفاده میکردند، کارگردانها و نویسندگان و حتا خالقین این شخصیتها دست از تلاش برای تکامل و فراگیری این زبان برنداشتند. ظهور کارگردانی مثل کریستوفر نولان که موفق شد این پروسه را به میزان قابل توجهی به پیش براند نیز، اگرچه در تلاش سوم با اعمال قدرت استودیو به نابودی ایدهها و میراث شوالیهی تاریکی منجر شد، سنگ بنایی برای تغییر جهت رشد سینمای ابرقهرمانی به شمار میرود.
با این حال رفتار مارول با کارگردانهای فیلمهای دنیای سینماییاش متفاوت به نظر میرسد. شاید به همین خاطر است که نزدیک شدن به انسانها و به گفتگو کشاندن ارزشهای انسانی در همهی فیلمهای این استودیو ردی از خود برجای میگذارد و تلاش برای کشف موقعیت منحصر به فرد نبرد انسان با خودش در مقابل دیدگان تماشاگر در همهی آنها دیده میشود.
کاپیتان مارول به عنوان یک فیلم ابرقهرمانی در دنیای مارول با شخصیت محوری زن، شاید در نگاه اول پاسخی به فیلم واندر وومن (2017) از رقیب مستقیم یعنی دیسی به نظر برسد. اما تفاوتهای بنیادین دو فیلم، موقعیتها و پرداختهایی که متعلق به دو دیدگاه کاملا متفاوت هستند، ما را از وارد شدن به این مقایسه نجات میدهند. کاپیتان مارول، تنها یک تلاش مستقل از مارول برای رسیدن به ایدهآلهای برقراری ارتباط با جهان مخاطب است.
فیلم برای اینکه از ابتدا تا انتها در مسیر هدف حرکت کند و از دستیابی به آن باز نماند، مجبور به فروکاهش برخی جنبههای خود میشود. تا پایان، یک لحن در فیلمنامه، بازیها و کارگردانی حفظ میشود، اما برای رسیدن به وحدت، فیلم مجبور است در منطق جهانی خود حفرههایی ایجاد کند، بدون اینکه مخاطب را آزار دهد.
فیلم بارها تا پایان درگیر کلیشههای هالیوودی و چارچوبهای مسیحی حاکم بر سینمای عامه پسند میشود و از آنها ارزش میسازد. با اینکار، تلاش میکند همان جهانِ همیشگی و آشنای مخاطب را برای تماشاگر تداعی کند، در حالی که مشغول به روایت قصهای از جهان دیگر است. جهانی که در آن موجودات فضایی زنده و واقعی هستند، دنیایی دارند و عجیبتر اینکه با دنیای ما در ارتباط و تعاملاند. هر چند محدود و با حداقل کمیت، دنیایی که در کاپیتان مارول تصویر میشود دنیای فراواقعی و متشابه به افسانه است.
نزدیک شدن به انسانها و به گفتگو کشاندن ارزشهای انسانی در همهی فیلمهای این استودیو ردی از خود برجای میگذارد و تلاش برای کشف موقعیت منحصر به فرد نبرد انسان با خودش در مقابل دیدگان تماشاگر در همهی آنها دیده میشود.
فیلم به زبان آوردن کلمهی «زمین» را برای سیارهی مادریمان مجاز نمیداند، چرا که بر خلاف تمامیت منطقی که در دنیای سینمایی مارول وجود دارد، در این فیلم خبری از مفهوم خانه و به طور دقیقتر وطن نیست. از طرف دیگر، شخصیتِ اصلی فیلم که تمام طول فیلم به دنبال کشف هویت خود است، نه یک موجود زمینی، که یک موجود بینسیارهای ترسیم میشود که اگرچه ریشه در انسانهای سیارهی زمین دارد، دچار یک دگردیسی ناقص شده و از هم پاشیده است. سوال اصلی فیلم اینجا است که کاپیتان مارول کیست، اما در نهایت فیلم از این پرسش بنیادین عبور میکند و به سبک فیلمنامههای کلاسیک سهپردهای تنها یک پرده را به معرفی شخصیت خود اختصاص میدهد و سپس آن را معلق میسازد. همین موضوع باعث میشود که مخاطب حداقل همذاتپنداری را با شخصیتِ فیلم داشته باشد و به جای او به ماجرای کلی بنگرد. فیلم، تقریبا از اواسط از شخصیت جدا میشود و به دنبال خط داستانِ مهلکِ جنگ بین دنیاها به راه میافتد و اگرچه این موضوع ضعفی برای یک فیلمنامهی قهرمانمحور به حساب میآید در نهایت به نفع فیلم تمام میشود.
فیلم کاپیتان مارول از همین لحظات برای نزدیک شدن به مخاطب استفاده میکند. ناگهان همهچیز و همهکس، حتا اسکرولها نیز بیهویت میشوند و روحیهای انسانی پیدا میکنند. آنها به ارزشهای انسانی همچون خانواده، هویت جمعی و از خودگذشتی پایبند هستند و حتا بهتر از انسانهای فیلم این ویژگیها را تبلیغ میکنند. همانطور که انتظار میرود، مارول به سمت یکسانسازی موجودات خیالی و انسانها کشیده میشود و در این راه به جای تبدیل کردنِ شخصیتهای خیالی به شخصیتهای خیالی با ویژگیهای انسانی، آنها را به انسانهایی با شمایل شخصیتهای خیالی تبدیل میکند. این مسئله اگرچه دوایی موقتی برای درد فعلی فیلمنامه است، اسکرولها را از هویت تهی میسازد و اجازه نمیدهد هیچ تضاد و تقابلی بین آنها شکل بگیرد. تا جایی که اگر هر کدام از این شخصیتها را با گونه و نژادی دیگر جابجا کنیم هم نتیجه تغییری نخواهد کرد.
با این حال، فیلم در ترسیم موقعیت خود استادانه عمل میکند. نبرد بین حق و باطل، تمام خردهاتفاقات در خلال این کشمکش و صحنههای ملتهب مقابلهی کاپیتان مارول با دشمنان، به خوبی پرداخت میشود و اگرچه در کارگردانی درگیر کلیشهها و نرمهای همیشگی فیلمهای اکشن است و نماهای تکراری و بدون خلاقیت ارائه میدهد و در بازی از متوسط فاصله نمیگیرد، از حدود سرگرمکنندهی هالیوودی خارج نمیشود و اگرچه جلوههای ویژه کمک چندانی به آن نمیکند، با حمایت موسیقی متن و فیلمبرداری با کیفیت، تجربهی لذتبخشی را به تماشاگری هدیه میدهد که خود را مجبور به شکافتن گرههای منطقی داستان و رسوا کردن فیلمساز نمیکند و با فاصلهای که فیلم انتظار دارد به تماشا مینشیند.
کاپیتان مارول یک داستان همیشگی در دنیای مارول است که با زرق و برقهای این روزهای هالیوود پیوند میخورد. فیلم بیشتر از آنکه قهرمان خود را معرفی و داستان او را روایت کند، شخصیت نیک فیوری را پرداخت میکند و به او اجازهی عرض اندام میدهد. فیلم کاپیتان مارول بهتر از هر چیز به داستان گذشتهی نیک فیوری و شیلد و آغاز به کار پروژهی اونجرها میپردازد و در میان همهی اهدافی که دنبال میکند، با موفقیت بیشتری به این هدف میرسد.
تلاش فیلم برای روایت یک قصه با مختصات بشری تماما ناکارامد نیست و فیلم حداقل در بنه خود به این مقصود میرسد. کارگردان به خوبی احساسات انسانی را در شخصیتهای فیلم به تصویر میکشد و در پس زد و خوردها، درگیریها و تنشها، لحظههای مسالمتآمیز باورپذیری بین دوستان و دشمنان خلق میکند که نشانگر تلاش او برای دست پیدا کردن به گفتمان آدمیت است. فیلم در یک سکانس طلایی، وقتی بریدههایی از زندگی گذشتهی «کارول» را یادآور میشود، با جادوی تدوین لحظههای باز ایستادن پس از شکست را به هم و به دیالوگ «من تنها انسان هستم» الصاق میکند و بدین ترتیب بیانیهی خود را در باب انسان بودن به مرحلهی صدور میرساند.