Enemy (2013)
فیلم Enemy نیز همچون دیگر آثار پیچیدهی سینما، ساده آغاز میشود اما در همین لحظات ساده، نمادهایی برای متوجه ساختن مخاطب به کار میاندازد. در این فیلم، شخصیتها زندگی سادهای دارند اما این نوع ارتباط آنها با جهان پیرامونشان و انسانهای دیگر است که همه چیز را پیچیده میکند.
نقش «عنکبوت»ها در فیلم نقشی کلیدی است. این موجودات که بارها در سینما به عنوان «نماد» ترس و وحشت مورد استفاده قرار گرفتهاند، در این فیلم هم کاربرد مشابهی دارند، با این تفاوت که برای ترساندن مخاطب استفاده نمیشوند بلکه نشان میدهند شخصیت اصلی فیلم از چه چیزهایی ترس دارد. عنکبوت، برای شکار طعمهی خود تار میتند و او را در شبکهای خطوط گیر میاندازد. ویژگی کلیدی عنکبوتها که در فیلم از آن استفاده میشود نیز همین است.
فیلم سینمایی Enemy که در سال 2013 بر اساس رمانی به نام «بدل» (The Double) ساختهی Denis Villeneuve کارگردانی که چند سال بعد با فیلم «ورود» (Arrival) ما را شگفتزده کرد، یکی از فیلمهای پیچیده و دشوار سینما محسوب میشود که ارزش بیش از یک بار دیدن را دارد. یک بار به خاطر بازی فوقالعادهی «جیک جیلنهال» و دفعات بعد به خاطر داستان، شخصیتها، نمادها، کارگردانی و موسیقی.
فیلم Enemy نیز همچون دیگر آثار پیچیدهی سینما، ساده آغاز میشود اما در همین لحظات ساده، نمادهایی برای متوجه ساختن مخاطب به کار میاندازد. در این فیلم، شخصیتها زندگی سادهای دارند اما این نوع ارتباط آنها با جهان پیرامونشان و انسانهای دیگر است که همه چیز را پیچیده میکند. در حالی که فیلم Enemy به خوبی قادر است لحن واقعگرایانهای به قصهی جذابش دهد، بارها با تبدیل موقعیتهای غیرقابل انتظار در قصه به معضلهای فراواقعی، برای دست یابی به گسترهی جدیدی از ذهن انسان تلاش میکند.
جدال تمام نشدنی بشر و ناخوداگاهش، در این فیلم به واسطهی دو شخصیتِ همسان روایت میشود. تصویر دو شخصیت «آدام» و «انتونی» که هر دو توسط جیلنهال به زیبایی و تقریبا به طرز غیرقابل تشخیصی شبیه به هم بازی شدهاند، تصویری غیرواقعی در دنیایی است که منطقا، انسانها در آن حداقل در نیمی از زمان زندگیشان با ناخوداگاه خود تصمیم میگیرند و ناهشیار عمل میکنند.
تصمیم اینکه زندگی آدام واقعی است یا انتونی با مخاطب است. فیلم با اینکه در ابتدا با آدام شروع میکند، در روایت قصه بدون جانبداری عمل میکند و تلاش میکند تا در نهایت این تماشاگر باشد که در این باره تصمیم میگیرد. تصمیمی که درک فیلم را سخت و پی بردن به موضوع اصلی داستان را پیچیده میکند، و بدون شک مهمترین دلیل اهمیت و جذابیت فیلم محسوب میشود. داستان دو مردِ به ظاهر یکسان، با رفتارهای متفاوت در زندگیهایی که تنها در برخی جنبههای کلیدی، شباهتهایی غیرقابل توصیف دارند.
ارتباط این دو به هم و به جهان پیرامونشان از طریق «تضاد»های رفتاری آنها قابل درک است. مهمترین مسئله در زندگی انتونی (همانطور که در سکانس آغازین فیلم واضح میشود) زندگی زناشویی اوست. انتونی مدتی قبل به زن خود -که حالا شش ماهه حامله است- خیانت کرده (نگران نباشید داستان لوث نمیشود) اما وابستگیهای عاطفی بسیاری به او دارد. در طرف دیگر، آدام یک رابطهی کاملا وفادار با نامزد خود دارد، اما این رابطه صرفا فیزیکی است و خودش نیز میداند که از لحاظ عاطفی شایستگی خاصی ندارد. چه انتونی را انسان واقعی و آدام را ناخوداگاه او بدانیم و چه برعکس، تضاد این شخصیتها در عین شباهتهای آنان است که فیلم را به یک معمای جذاب تبدیل میکند.
در Enemy یک کلید بزرگ برای حل معما قرار گرفته که کارگردان خیلی زود آن را برملا و مدام تکرار میکند تا به صحنهی پایانی برساند. نقش «عنکبوت»ها در فیلم نقشی کلیدی است. این موجودات که بارها در سینما به عنوان «نماد» ترس و وحشت مورد استفاده قرار گرفتهاند، در این فیلم هم کاربرد مشابهی دارند، با این تفاوت که برای ترساندن مخاطب استفاده نمیشوند بلکه نشان میدهند شخصیت اصلی فیلم از چه چیزهایی ترس دارد. عنکبوت، برای شکار طعمهی خود تار میتند و او را در شبکهای خطوط گیر میاندازد. ویژگی کلیدی عنکبوتها که در فیلم از آن استفاده میشود نیز همین است.
انتونی و آدام هر دو ترسهایی در زندگی خود دارند که مهمترین آنها مسئولیتپذیری و وفاداری است. تقریبا تمام مسئولیتهایی که در داستان بر دوش انتونی سنگینی میکنند را «زن»های زندگی او به او تحمیل کردهاند. شخصیتی که خودش هم نمیداند واقعی است یا نه، از مسئولیتپذیری میترسد و مدام خود را گیر کرده در دام مسئولیتهای مختلف مییابد. انگار همهی زنهای زندگی او به مثابه عنکبوتهای بیرحمی او را در دام تارهای خود انداخته و برای از پا درآوردنش تلاش میکنند.
Denis Villeneuve با این فیلم نشان میدهد که چه تسلط فوقالعادهای بر داستانپردازی سینمایی دارد و چگونه میتواند با استفاده از ابزارهای سینمایی برای روایت یک قصه، آن را به طور مداوم و پشت سر هم از مدار واقعگرایی خارج کرده و به دنیای فراواقع بکشاند. به همین سبب Enemy در دستهی فیلمهای عجیبی قرار میگیرد که با حفظ ظاهر رئال، به یک باطن سورئال نزدیک میشوند، که شاید یکی از برجستهترین نمونههای آنها فیلم «بلوار مالهالند» (Mulholland Drive) «دیوید لینچ» باشد. برای باز کردن گرههای منطقی این فیلمها، کافی است به نشانههای فراوانی که کارگردان در جایجای صحنهها قرار داده دقت کنید و در پایان با رمزگشایی از مهمترین اتفاق یا المان داستان، از کشف معمایی که ذهنتان را مشغول کرده لذت ببرید.