سینمای عامه پسند همیشه بدین منوال نبود که تعدادی بازیگر خوش چهره، با بدنهایی پرداخته شده را مقابل پردهای سبز قرار دهند و دیالوگهایی کلیشهای را بی هیچ احساس یا تلاشی برای تعالی هنر رو به دوربین آیمکس ده میلیون دلاریای بگویند که پرترهی بی معنایی از آنها را با جلوه های ویژه چند صد میلیون دلاری بدل به اثر قابل دیدنی کند که تماشاگر پیش از ورود به سالن به طور کامل واقف به خصوصیات تمام شخصیتها، نوع رابطهشان، داستان و پایان آن باشد و در کمال آرامش در نقطهای امن از جهان بیرون از سینما، به تماشای مردان شکست ناپذیری بنشیند که حتی در صورت مرگ، از بازگشت آنها به زندگی در قسمت بعدی مجموعه که حداکثر ده ماه بعد دوباره بر سر در سینماها خواهد نشست، مطمئن باشد.در ادامه با نقد و بررسی فیلم The Old Man and The Gun با گیمنیوز همراه باشید.
زمانی برای ساخت فیلمی عامه پسند به جای کامپیوترهای غولآسا و سیم بکسلهایی که بازیگران را در صحنه پرواز دهد، به یک نویسنده فوق العاده احتیاج بود. نویسندهای که بتواند قلب مخاطب را در پانزده دقیقه اول با شخصیت اصلی همراه کند و از آنجا به بعد او را به سفری احساسی و روانی راهی کند که سالها پس از تیتراژ پایانی فیلم طعم خوب آن در دهان مخاطب باقی بماند. کارگردان با ایستادن روی شانههای نویسنده و متن درخشانش سعی میکرد بهترین انتقال ممکن را از صفحه به پرده رقم بزند و بازیگران، با تمام وجود جلوی دوربین میپریدند و لبخند میزدند. چرا که به بهترین نقطه یک رویا رسیده بودند. جایی که میتوانستند برای ابدیت روی پرده بدل به شخصیتهایی دوست داشتنی و مورد تحسین بشوند که هرجایی در دنیا به تصویر نشستنشان در قاب فیلم، نام هایشان را برای همیشه در یاد مخاطب ماندگار کند.
طبیعتا چنین ماندگاری عاشقان زیادی را برای بازیگران فیلم به جای میگذارد. کودکان زیادی بعد از بیرون آمدن از اتاق تاریک سینما، خودشان را جای شخصیت مورد علاقهشان جا میزنند، مثل او کتک میخورند، به زمین میافتد، از دست تبه کاران فرار میکنند، حقه میزنند و نهایتاً میمیرند، اما مردنی که با یک چشمک به رفیقشان بدل به یک لذت دوار میشود که هزاران بار دیگر تکرار خواهد شد. برای چنین کودکانی عشق به سینما و بازیگر روی پرده به آرامی بدل به دردی مزمن میشود. پس از دیدن چندین باره چند فیلم بی نظیر بازیگر، فیلمها از پرده برداشته میشود. دفعه بعدی که بازیگر محبوبشان به پرده مینشیند، مسنتر شده، رد چروک روی صورتش دیده میشود، به گرمای قبل نمیخندد، فیلمهای جدیدش به خوبی آنهایی که باعث شده بود عاشق او بشوند نیستند، اما هنوز دارد از سینما لذت میبرد و کودک نیز همراه با از این پرده جادویی که چیزی غریزی را درونش به جنب و جوش میاندازد لذت میبرد.
و اینگونه چرخه سینما کامل میشود. کسی عاشق سینماست و دیگران را عاشق آن میکند و مشعل پرستش این فرم معجزه آسا را به نسل بعدی تحویل میدهد. اما گاهی، فقط گاهی، کودک وقتی بزرگ میشود، فراتر از عشق سینما، هنوز عاشق بازیگر است. شاید هنوز به اندازه خود سینما. بازیگر به اواخر عمر خود رسیده، نقشهایش کوتاه و کوتاهتر شدهاند، نقشهای بلندش او را فقط یک پیرمرد میبینند، یک پیرمرد که خوب بازی کردن را بلد است اما برای کودک او چیزی بیشتر است. او دلش میخواهد قهرمانش را بار دیگر شبیه همیشه ببیند. و به خودش و به قهرمانش ثابت کند که به درستی عاشق سینما شدهاند.
و این تمام چیزیست که میشود راجع به پیرمرد و تفنگ گفت. کودکی قهرمانش را پس میگیرد و هرچند دیر، هرچند سال خورده، اما در قاب تصویرش قرار میدهد و هنوز چشمهای قهرمانش در انعکاس لنز همان برقی را دارد که وقتی خوش چهرهترین جوان هالیوود بود داشت. دوباره تفنگش را به سمت دوربین میگیرد، دوباره بانکها را خالی میکند و هنوز قهرمانترین و دوست داشتنیترین سارق دنیاست. اما دیری و سالخوردگی هرچند نمیشناسد. قهرمان در آخرین سالهای عمرش است و این را هم او خوب میداند و هم کودک. چشمهای قهرمان در هر قاب دارند با یک لذت ابدی خداحافظی میکنند. با لذتی که قهرمان پنجاه و هشت سال در آن زندگی کرده، لذتی که دلیل زندگی او، کودک و قهرمانها و کودکهای دیگری در سراسر دنیاست.
گاهی پس از پایان یک فیلم نه جایی برای تشوق خالیست، و نه برای گریستن. تنها باید تمام قد ایستاد، کلاه از سر برداشت و گفت: خداحافظ ساندس کید.