در سال 1975، درست یکسال پس از کناره گیری ریچارد نیکسون از سمت ریاست جمهوری پس از رسوایی بزرگ واترگیت، آلن پاکولا فیلم All the President’s Men را بر اساس فیلمنامه اقتباسی ویلیام گولدمن از کتاب باب وودوارد و کارل برنستین، دو ژورنالیستی که مسبب استعفای نیکسون بودند، روی پرده برد. فیلمی هنری که با بودجه 1.5 میلیون دلاری، 70 میلیون دلار در گیشه فروش کرد و شجاعت و وجدان این دو ژورنایست را به گوش مخاطبهای بسیار بزرگتری رساند. حال ماریل هلر، کارگردان فیلم ?Can You Ever Forgive Me و نویسندگانش در عصر کنونی که بحث حقوق جنسی در آمریکا در اوج خود به سر میبرد، دست به خلق اثری زدهاند که زندگی لی ازراییل، نویسنده همجنسگرای آمریکایی و رابطه او با جک راک، مرد همجنسگرایی که به طور تصادفی با وی آشنا میشود را روایت میکند. در ادامه با نقد و بررسی فیلم Can You Ever Forgive Me ؟ با گیمنیوز همراه باشید.
شاید در ابتدا مقایسه این دو اثر عجیب به نظر برسد، اما هر دو فیلمهایی هستند که از موج اجتماعی موجود بهترین استفاده را برای دیده شدن کردهاند. در مورد All the President’s Men، فیلم از این توجه برای جلب نظر مخاطبان به اهمیت ژورنالیسم هدفمند و وظیفهمدار در حال و آینده یک کشور استفاده میکند. از ارزش سختگیری و پشتکار علیرغم همه فشارهای بیرونی. از لذت بردن از شغلی به ظاهر خسته کننده و پر دردسر و کم درآمد. فیلم همزمان از ساختارهای درهم پیچیده و به یکدیگر وابسته نظام قدرت آمریکا انتقاد و فسادپذیری عظیم آن را نمایان میکند، به طوری که بیش از چهار دهه پس از ساختش، همچنان نشانگر فسادیست که همراه با پول وارد سیستم دولت میشود. اما اثری مانند ?Can You Ever Forgive Me از این موج توجه تنها برای دیده شدن استفاده میکند و نه هیچ چیز بیشتر. برای دیده شدن نویسندگان و بازیگران و کارگردانش. فیلم هرگز وجهه جدیدی از زندگی همجنس گرایان که به درکی منتج شود را بازگو نمیکند. از پیچیدگیهای نویسندگی نمیگوید و حتی موفق نمیشود شخصیتهایی قابل همراهی و همذاتپنداری را خلق کرده و به تصویر بکشد.
لی ازراییل، که یک نویسنده نادیده گرفتهشده است، در حین تحقیق برای نگارش کتاب جدیدش، نامههایی اصیل از فرد مورد تحقیق پیدا میکند و با ارائه آنها به یک فروشنده، متوجه ارزش نامهها میشود و پس از آن شروع به جعل نامههای نویسندههای مختلف و فروش آنها میکند. او که به الکل اعتیاد پیدا کرده با مردی به نام جک در بار آشنا میشود که تمام زندگیاش را بدون داشتن خانه و همسری طی کرده و مانند لی همجنسگراست. آنها با یکدیگر زوجی نامتوازن و عجیب را تشکیل میدهند. لی که پس از جدایی از شریک سابقش، به تنهایی زندگی میکند، رابطه عاطفی شدیدی با گربهاش برقرار کرده و گربهاش و توانایی مالی برای مراقبت از او، بدل به اولویت زندگیاش میشود. در جریان جعل نامهها و شروع احتمال لو رفتن او، او برای تحقیق به کتابخانهای میرود و تصمیم میگیرد نسخه اصلی چند نامه را بدزدد و در همین حین، دوستش در مراقبت از گربهاش اشتباه میکند و گربه او میمیرد. پس از محکومیت او، بین آنها فاصله میافتد و در ملاقات بعدی متوجه میشود که دوستش به ایدز مبتلا شده و این پایانی برای داستان این دو است.
فیلم به غیر از سوار شدن برموج فعلی حمایت از LGBTQ، چیزی برای ارائه ندارد. فیلم نه داستانی تریلر از یک جعل مانند «اگه میتونی منو بگیر» را ارائه میکند، نه یک فیلم زندگی نامهای خلق میکند با محوریت رویدادها و زمان رخداد آنها و نتیجه نهایی، نه فیلمی شخصیت محور است که ما را با دنیای درونی و پیچیدگیهای فردی و عاطفی یک انسان به خصوص آشنا کند و نه فیلمیست درباره یک رابطه عجیب و کنش مند و خاص. فیلم خالیست و این خالی بودن را از وامهای بیحد و حصرش از ژانرهای مختلف میگیرد که اثر نهایی را بدل به یک کلاژ بی ارتباط و فاقد احساس و کنش میکند. فیلم در به وجود آوردن همذاتپنداری، سرگرمی، تعلیق یا حتی درک ناموفق است و تنها بدل به پلتفرمی برای بازیگرانش میشود تا تواناییهای نادیده گرفته شدهشان را به نمایش بگذارند.
هالیوود و رسانههای آن سالهاست که از کمبود فیلمسازها و کارگردانان زن در فیلمهایشان حرف میزنند اما واقعیت این است که این تعداد نیست که تعیین کننده است. اگر سوفیا کاپولا در سال 2004 با فیلم Lost In Translation موفق شد اولین کارگردان زنی لقب بگیرد که کاندید اسکار شده، به این دلیل بود که او موفق به خلق اثری شده بود که همزمان درباره احساسات همهفهم و نادیده گرفته شده انسانی در عصر مدرن حرف میزد و هم با هوشمندی و فهم صحیح از مدیوم و ابزارش، مخاطب را با دیدگاهی زنانه و غیرقابل تشخیص با داستان درگیر میکرد و مخاطب به سادگی به یک جهانبینی متفاوت وارد میشد.
اما آثار اسکاری دو سال اخیر که کارگردان زنی را در پشت دوربین داشتهاند، یعنی ?Can You Ever Forgive Me و Lady Bird، بازگوییهای به نظر واقع گرایانه با کمدی خفیفی هستند که در پشت روایت و در سیر کلی آن، برای دست یافتن به چیزی تلاش نمیکنند. آنها دلیل ساخته شدن و گفتن داستانشان را نمیداند و این شاید بزرگترین ضعفیست که هر کارگردانی میتواند به آن مبتلا باشد. همان چیزی که بسیاری از آثار استودیویی را در عصر طلایی هالیوود بدل به دستاوردهای فنی خوشساختی میکرد که نه ارزش محتوایی داشتند و نه در جغرافیای ذهنی مخاطب جایی پیدا میکردند. آثاری که تنها ساخته میشوند تا افرادی که توانایی دارند، در هر نقطهای جلو یا پشت دوربین، تواناییشان را به نمایش بگذارند و فراتر از آن، یک هیچ بسیار بزرگ را روی پرده سینما رقم بزنند.